حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

هشت ماهکی

خانم کوچولو سلام عزیزکم دیروز که البته دیشب شما با کمک میز تلوزیون برای برداشتن کلید روی پاهات وایسادی عزیزکم دیدن تلاشت خیلی لذت بخش و هیجان انگیز بود بابایی این صحنه زیبا رو به خاطر یه جلسه سخت و طولانی از دست داد ولی من از ذوقم همون لحظه بهش اس مس دادم. کوچولو اول دستت رو گذاشتی روی قسمت چوبی میز و روی زانو نشستی بعد کم کم زانوهات رو از زمین کندی و وزنت روی انگشتای پات بود این وساطا هم مدام سرت می خورد به شیشه روی میز که خم شده پایین و غر می زدی که در اوج ناباوری من دست چپ کوچولوت رو بردی بالا و گذاشتی روی شیشه و بعد دست راست حالا دیگه قامتت راست شده بود قد و بالات رو قربون بشم خانمم. خودت از من خوشحالتر ...
31 ارديبهشت 1392

تشکر

حلما جان امروز بیشتر از روزای دیگه خدا رو شاکرم . این تشکر به خاطر سلامتی شماست خدایا من نمی دونم چطور باید شاکر باشم که بهم بچه سالم دادی خدایا ناسپاسی های من رو به عقل ناقصم ببخش . . . خدایا من به بخشش تو امید دارم و خودت گفتی نا امیدی بزرگترین گناهاست. حلمایی امروز امیر علی، نی نی یکی از دوستای مامانی رو بخاطر ناراحتی قلبی و ریوی مادرزادی تو بیمارستان بستری کردن حلمایی با دل پاک و کوچولوت از خدا براش سلامتی بخواه.  
26 ارديبهشت 1392

شمال

سلام مسافر کوچولو خانمی من و شما و بابابی سه تایی رفتیم شمال خیلی خوش گذشت البته مشخص بود شما از دوروبرت چیزی متوجه نمی شدی اخه هنوز کوچولویی رو این حساب خیلی هم همکاری نمی کردی انگار توی جنگل احساس ارامش نداشتی از صدای بلند موج ها هم کمی می ترسیدی ولی  با این حال خوش گذشت کلاردشت، چالوس، نوشهر، جنگلهای سی سنگال و عباس اباد . . . عزیزم جنگل و دریا از قدرتهای خداوند بزرگه که خیلی وجودشون جای شکر داره. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت   هوا کمی سرد بود البته خنک بود ولی چون بدن شما هنوز طاقتش کمه تمام مدت کلاه سرت بود و شما هم از این موضوع خیلی شاکی . . . ...
21 ارديبهشت 1392

اسباب بازی

سلام طلای من خانم کوچولو تکلیف ما رو معلوم کن پس این عروسکا و اسباب بازی هایی که برای سن شما ساختن چی هستن که شما با همه چیز بازی می کنی الا اونا ؟!!!!!!!!!! یکی از وسایل مورد علاقه شما جعبه خالی دستمال کاغذی که دست بزنی روش و خوشت بیاد البته کلا به در های تمام جعبه های مقوایی در هر سایزی علاقه نشون می دی مدتها بهشون ور می ری و ساکتی.( غلط نکنم با فامیل دور یه نسبتی داری) کنترل تلوزیون یکی از مهم ترین حربه های من برای فراخواندن شما به سکوته البته از ان مهیج تر برای شما کیبرده چنان با دیدن کیبرد هیجان زده می شی که دلم نمی یاد جدات کنم با تمام زورت می کوبی روش و گاهی هم سعی در کندن دکمه هاش داری. ...
15 ارديبهشت 1392

سلام

سلام مامانی... خوبی... حدودا هفت ماه برام نوشتی و حالا من می خوام چند خط برات بنویسم... از خودم بگم و از خودت... البته تازه حرف زدن یتد گرفتم .ناراحت نشی اگه خوب بلد نیستم حرف بزنما... این چند خط رو می خوام بنویسم تا فکر نکنی که من نمی فهمم... فکر نکنی که هنوز بچه ام و حالیم نیست..یه موقع فکر نکنی که زحمتات رو یادم میره.... خودم خوب میدونم که هیچ کسی حتی بابایی به انداره تو زحمت منو نمی کشه... آره این چند خط  می نویسم تا این 16، 17 ماهی که از همه بیشتر به تو زحمت دادم رو قدردانی کنم.... خیلی اذیتت کردم...شبا...روزا ... از همون روزای اول بهت زحمت دادم... دستت درد نکنه مامانی... میدونم که نمی تونم جبران کنم... میدونم که با...
11 ارديبهشت 1392

بامزه

حلما کوچولو این روزا شما برای رسیدن به بعضی وسایل خیلی تلاش می کنی ولی هنوز دست و پاهات با هم هماهنگ نیست و به جای جلو دنده عقب می ری وقتی هم از وسیله مورد نظرت دور می شی غر می زنی با هم رفتیم فروشگاه شهروند بیهقی از بین لباس بچه ها رد می شدیم و شما بغل بابایی بودی یکدفعه دیدیم یه لباس دخترونه سفید گرفتی توی دستت خیلی صحنه جالبی بود ولی دخترکم یکم بد سلیقه ای ها . . چند روز پیش چرخیدی روی سینه سرت خورد به میز من و بابایی خندیدیم تو هم حسابی خندیدی  بعد مدام سرت رو می زدی به پایه میز و غش می رفتی خنده . . .  مامان با صدای بلند برات قل هو الله می خونه بعد از هر آیه هم شما با صدای بلند حرف می زنی انگار که تکرار می کنی . . . ...
7 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد